نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

مسروره به شدت از رفتار ماهان، ناراحت شده بود؛ هنوز هم، پس از اینهمه سال زندگی مشترک، شوهرش برای تصمیمات زندگیشان، با او مشورت نمی کرد، حتی در مورد تربیت بچه هایشان؛ و این مسئله زمانهایی بیشتر اذیتش می کرد که ماهان، تصمیماتی اشتباه، اتخاذ می کرد؛ درست مثل همین الآن! فرق گذاشتن بین بچه هایشان، آشکارا عملی اشتباه بود و اینکار، هر دوی آنها را آزار می داد. رامیس، تازه بهبود یافته بود و زندگی عادیش را از سر گرفته بود؛ همینکه تصمیم گرفته بود، دوباره درس بخواند، برای او، حرکت و فعالیتی بزرگ بود؛ کار کردن همزمان، فشار فوق العاده ای به او وارد می کرد و ممکن بود، دوباره او را به عقب براند و حتی از درس خواندن پشیمان کند. و در مورد آمیتیس: او همواره به سختی تلاش می کرد و موفقیتهای چشمگیری را به دست می آورد، اما انگار همه حواس ماهان به رامیس بود و اصلاً آمیتیس را نمی دید! این رفتار او، رابطه بچه ها را نیز، خراب می کرد؛ اما... وقتی با وجود اینکه مسروره دکتر و استاد موفقی بود، اما ماهان هیچگاه او را به حساب نمی آورد و همواره به تنهایی تصمیم می گرفت، مسروره چه کاری از دستش برمی آمد!؟ ماهان به طرز عجیبی به رئیس بودن، معتاد بود و حرفهای مسروره نیز، تأثیر چندانی بر او نداشت. پس از اینهمه سال زندگی مشترک، مسروره می اندیشید که واقعاً چرا با این مرد خودرأی، ازدواج کرده است!؟



:: موضوعات مرتبط: قسمت 26-30 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 82
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 21 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

ماهان نگاهی به رامیس انداخت که سر به زیر و در فکر فرو رفته، مشغول خوردن صبحانه اش بود. از گوشه چشمش، آمیتیس را نیز می دید که در حالیکه صبحانه می خورد، گاهی نگاهی به رامیس می انداخت و گاهی به پدرشان. مسروره نیز متوجه شده بود که اوضاع کمی غیرعادی است و از این وضع، خوشش نمی آمد. پس از طوفان هولناکی که پشت سر گذاشته بودند، هیچ یک تمایلی به یک ماجرای هیجان انگیز دیگر نداشتند و اشکال کار آنجا بود که رامیس، هرگاه دچار مشکل می شد، سکوت اختیار می کرد و در خودش فرو می رفت. ماهان، همانطور که با دقت، حرکات رامیس را زیر نظر داشت، پرسید:" خب، رامیس! دانشگاه چطور بوده تا حالا!؟" رامیس، سرش را بالا آورد و نگاهش به نگاه نافذ پدرش گره خورد و احساس خطر کرد، او این طرز نگاه کردن موشکافانه پدرش را خوب می شناخت! جرأت نکرد تا نگاهی به آمیتیس بیاندازد تا ببیند او چیزی لو داده است یا نه! خوب می دانست، پس از اعتصاب طولانی ای که کرده بود، اکنون که دوباره به تحصیل روی آورده بود، پدر قدرتمندش، هر آنچه را که موجب کوچکترین خللی در تحصیل او می شد، با تمام توان نابود می کرد و او این را نمی خواست! او کوچکترین تنشی را برای خانواده اش نمی خواست! آنها بیش از حد به خاطر او زجر کشیده بودند و علاوه بر این، رامیس خودش از پس مشکلاتش برمی آمد. سعی کرد صدایش آرام و مطمئن باشد و با کمی طنز، فضا را تلطیف کند:" بابا! دو روز که بیشتر از دانشگاه نگذشته!... روز اولم که کلاً تعطیل بود!... خبر کجا بود با این وضعیت!" و به روی پدرش لبخند زد تا او را مطمئن سازد، اما پدرش همچنان نافذانه نگاهش می کرد؛ و بدتر از آن، این بود که در واکنش حرفهای او، آمیتیس با حرکتی ناگهانی، به سمت رامیس برگشت و با تعجب نگاهش کرد و بعد هم به پدرش نگاهی انداخت. رامیس، حتی به سمت خواهرش، برنگشت تا عکس العمل او را ببیند یا چیزی به او بگوید تا مبادا شک پدرش را برانگیزد، اما حتی این عکس العمل او، بیشتر شک ماهان را برانگیخت. اکنون مسروره نیز احساس خطر می کرد و نمی دانست چه باید انجام دهد!

ماهان، نگاهش را به سمت میز غذا برگرداند و در حالیکه لقمه ای برای خودش، درست می کرد، خونسرد پرسید:" امروز ساعت هفت و نیم صبح، کلاس داری؟" هر سه آنها می دانستند که ماهان از قبل، جواب سؤال را می داند و برنامه درسی رامیس را چک کرده است؛ این سؤال فقط از اینرو بود که ماهان، برای رامیس مشخص می کرد که تنها کار ضروری او، فعلاً فقط درس خواندن و کلاس رفتن بود، و اگر او اینکار را در برنامه اش نداشت، پس احتمالاً پدرش، برایش برنامه ای را در نظر گرفته بود! اما رامیس، دلش می خواست آنروز را زودتر به دانشگاه برود، تا هم سپیده را ببیند و هم خودش را برای توضیح دادن به باران، آماده کند. اما آیا می توانست، اینها را به پدرش بگوید؟!... البته که نه! صرفنظر از اینکه پدرش چه کاری با او داشت، او نمی توانست هیچ کسی را نسبت به پدرش، در اولویت قرار دهد. در سکوت، فقط به چهره آرام و همواره مصمم پدرش نگاه کرد. ماهان، لقمه غذا را به دهان برد و دوباره نگاه نافذش را به رامیس دوخت، و او زیر نگاه قدرتمند پدرش، مجبور به جواب دادن شد:" نه!... من امروز تا نه و نیم کلاس ندارم!" ماهان، لقمه اش را فرو داد و خیلی خونسردانه گفت:" خوبه!... چون می خوام برات یه شرکت بزنم و باید برای اداره کردنش آماده بشی!... برای شروع کار، خودم و چند تا از وکلام، کمکت می کنیم. میخوام از یکی از استادای بخشتونم، بخوام که کمکت کنه... برای همین یه برنامه از ساعتایی که برای درس خوندن، لازم داری، تهیه کن و به من بده تا برات یه برنامه برای کارت آماده کنم!" این تصمیم برای هر سه آنها، سنگین بود! اما ماهان، تنها انتظار یک واکنش را داشت: یک "چشم" واضح، که باید از سوی رامیس به او گفته میشد، همین!



:: موضوعات مرتبط: قسمت 26-30 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 65
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 21 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

جلوی میز آرایشش نشسته بود و در حالیکه آرایشش را پاک می کرد، در افکارش غوطه ور بود:" برای اینکه حسابشونو برسم، کافیه یه جوری به باران بفهمونم که رامیس، می خواسته ماشینشو از او پنهان کنه و عارش می شده او رو سوار ماشینش کنه؛ اینجوری دعواشون می شه و همه بچه ها جریانو می فهمن و هم از رامیس بدشون میاد که اینقد خسیس و ازخودراضیه، هم اون دو تا رابطه شون به هم می خوره!... فقط نمی دونم چه جوری بارانو از چشم همه بندازم!... شایدم نیازی نباشه کاری بکنم!... خود باران، با بچه ها خیلی نمی جوشه و اگه از رامیس هم ببره، کاملاً تنها می شه!... تنها مسئله مهمی که این وسط باقی می مونه، اینه که چه جوری اینکارو بکنم که کسی نفهمه همه چی زیر سر من بوده و وجهه ی خودم خراب نشه!... باید چند تا از بچه ها رو بندازم وسط که همه چی اتفاقی به نظر بیاد، نه اینکه همه بفهمن، من برا انتقام نقشه کشیدم!... منم هنوز خیلی با بچه ها، صمیمی نیستم،... اما به نظر میاد فریبا هم بدش نمیاد، این دو تا رو بزنه و فکرای خوبیم به سرش می زنه!... بذار ببینم نظر اون چیه!" و موبایلش را برداشت و شماره فریبا را گرفت.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 26-30 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 84
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 21 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

رامیس، فراموش کرد شماره باران را بگیرد، اما فریبا و شراره، برای هماهنگ کردن نقشه هایشان، خیلی سریع، شماره هایشان را رد و بدل کردند. بلافاصله پس از پیاده شدن شراره از اتوبوس، فریبا گوشیش را از کیفش بیرون آورد و با دوست پسرش، در آخرین ایستگاه اتوبوس، قرار گذاشت.

هنگامیکه فریبا در آخرین ایستگاه از اتوبوس پیاده شد، سهراب، پنج دقیقه ای بود که درون ماشینش، انتظار رسیدن او را می کشید. فریبا با دیدن او، از دور برایش دست تکان داد و شادمانه به سمتش شتافت. سهراب نیز با لبخند برایش دست تکان داد و از ماشین پیاده شد و به در آن تکیه داد. زمانیکه فریبا به چند قدمیش رسید، جلو رفت و با هم دست دادند و بعد سهراب در ماشین را برای فریبا باز کرد و او سوار ماشین شد. سهراب که بر روی صندلیش نشست، با عشق به فریبا نگاه کرد:" چه مانتوی خوشملی!" فریبا با ملاحت لبخند زد و سرش را کج کرد و با ناز گفت:" عشقم برام خریده!" سهراب شادمانه خندید:" خوش بحال شما و عشقتون!" این، همان آخرین مانتویی بود که سهراب، برای فریبا خریده بود. این تعریف فریبا، انرژی زیادی به سهراب داد. از شوق دیدن فریبا، آدرنالین خونش، قبل از آمدن فریبا بالا بود و اکنون هیجانش شدیدتر هم شده بود. ماشین را روشن کرد و با سرعت، درون خیابانها شروع به حرکت کرد.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 26-30 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 83
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 21 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

به سردر رسیده بودند؛ شراره رو به فریبا پرسید:" کدوم اتوبوسو سوار می شی؟!" فریبا به رویش لبخند زد:" فرقی نمی کنه! هرکدومو که تو سوار شی، منم سوار می شم؛ فقط می خوام برم تو شهر، خرید." شراره در حالیکه به سمت یکی از اتوبوسها می رفت، از فریبا پرسید:" خوابگاهی هستی؟!"

- آره!... تو چی؟!

- نه، من اهل همینجام!... میرم خونه!

- خوش به حالت!... هنوز هیچی نشده، دلم برا خانواده م تنگ شده!

بر روی یکی از صندلیهای اتوبوس، کنار یکدیگر نشستند. همانطور که با یکدیگر حرف می زدند، فریبا ناگهاندستش را بر روی دست شراره گذاشت و با دست دیگرش، به طرف پارکینگ کنار دانشگاه، اشاره کرد:" اونجا رو!" شراره نیز توجهش به آن سمت، جلب شد؛ جائیکه رامیس، با عجله به سمت ماشینش در حرکت بود. شراره متفکرانه گفت:" این دو تا که خیلی با هم مچ شده بودن!... پس باران کو؟!" و در همانزمان، رامیس سوار ماشینش شد و دهان هر دوی آنها از تعجب بازماند. شراره با حیرت گفت:" وای! چه ماشینی!" اما فریبا خیلی سریع از حیرت خارج شد و به نقطه ضعفی که در کنار این ثروت می دید، می اندیشید:" به نظر میاد، رامیس خیلی عجله داره!... فکر کنم دلش نمی خواد بارانو با ماشینش برسونه!" شراره نگاهش را از ماشین رامیس که اکنون از پارکینگ خارج شده بود و به سرعت از دانشگاه دور می شد، برگرفت و به فریبا دوخت. فریبا لبخندی شیطنت آمیز بر لب داشت و چشمانش از شادی می درخشید و به حالت پیروزی ابروهایش را بالا داد.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 26-30 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 75
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 21 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

آدرنالین خونش بالا بود و به سرعت قدم برمی داشت:" حسابتونو می رسم! حساب هردوتونو!... ازخودراضیای از دماغ فیل افتاده!... فکر کردین کی هستین!؟ یه مسئله حل کردن، فکر می کنن نسبیت انیشتنو کشف کردن!... حالی هردوتون می کنم!" هنوز داشت با عصبانیت، در درون سرش، بر سر باران و رامیس، فریاد می زد که صدایی در کنارش، تمرکزش را برهم زد:" منم ازشون خوشم نمیاد!... خیلی خودشونو واسه اساتید، شیرین می کنن!" نگاهش کرد، دخترک نگاهش به جلوی پایش بود تا حالا که با این سرعت، راه می رفتند، پایش به جایی گیر نکند و زمین نخورد. شراره فکر کرد که یک هم پیمان یافته است! برای زمین زدن باران و رامیس، هرچقدر بیشتر بچه ها را با خودش همراه می کرد، بهتر بود! اصلاً این دقیقاً کاری بود که باید انجام می داد. او باید آن دو را تنها و منزوی می کرد و به هردویشان می فهماند که این راهی که در پیش گرفته اند، نتیجه ای غیر از نفرت اطرافیانشان ندارد. کمی قدم آهسته کرد تا دخترک بتواند، راحتتر پا به پایش بیاید؛ اما کنترل کردن تن صدایش، همچنان برایش سخت بود، با صدای بلند آمیخته به عصبانیت، گفت:" خوبه حالا خودش جزوه شو داد بمن! وگرنه دیگه چکار می کرد!؟... دارم فکر می کنم جزوه شو داد بمن، که به استاد بگه کارش خیلی درسته و بقیه از روی دستش می نویسن!" دخترک نگاهش کرد و لبخندی زد:" آره، منم همینطور فکر می کنم!... وگرنه، جلسه اول و اینهمه قیافه و ادعا!؟" عجب زوج مناسبی! گاهی زندگی حیرت زده ات می کند که آدمهایی با هدف مشترک، چگونه خود را با یکدیگر وفق می دهند تا به خواسته شان برسند! شراره، باز هم از سرعتش کم کرد. هنوز هم اخمهایش درهم بود، اما اکنون احساس آرامش بیشتری می کرد.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 21-25 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 101
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 20 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

به آرامی سپیده را در میان بازوهایش گرفت و به سینه اش فشرد، صدایش مهربان و ملایم بود:" عزیزم! می دونی که دارم به حرفات گوش می دم، اما نمی دونم واقعاً قضیه چیه!" سپیده نیز دستهایش را دور تن او حلقه کرد و سرش را به میان سینه او فرو برد، به طوریکه صدایش به صورت خفه ای به گوش می رسید:" رامیس، امروز با یه دختره تو کلاسشون آشنا شده؛ اینقد دوستش داره که به خاطرش با آمیتیس، دعوا کرده!... نمی خوام!" آرش با مهربانی سر سپیده را نوازش کرد، واقعاً گیج شده بود و نمی دانست باید چه چیزی به سپیده بگوید تا مشکلش حل شود. سپیده سرش را بلند کرد و به چشمان نگران و مهربان آرش چشم دوخت، شیطنت از چشمانش می بارید:" اسم دختره بارانه؛ باران به خاطر رامیس، امروز جلو همه کلاسشون واستاده!... من بارانو هم می خوام!" آرش متحیر نگاهش کرد! این زنها، عجب موجودات عجیب و پیچیده ای بودند! یعنی واقعاً خودشان می فهمیدند، چه می خواهند و چه نمی خواهند!؟ یا خودشان هم مانند مردها، از رفتارهای خودشان متحیر می شدند و گیج می شدند و نمی فهمیدند اکنون چه باید کرد! آرش در سکوت، فقط به سپیده نگاه می کرد و حرفی نمی زد. سپیده دستی به گونه های سرخ و سفید مردانه اش کشید:" به حرفام گوش می دی؟!" آرش با تردید جوابش داد:" آره!... اما... می شه درست بگی قضیه چی بوده؟!" و سپیده آنچه از رامیس شنیده بود، برای او بازگو کرد؛ البته در انتها تنها اضافه کرد:" بعدازظهری هم انگار رامیس با آمیتیس، به خاطر باران دعوا کرده ولی منم نفهمیدم، دقیقاً چه اتفاقی افتاده!" و آرش فکر می کرد که مسلماً این باران، آدم جالبی است! بیخود نبود که این دخترها به خاطرش، عجیب و غریب رفتار می کردند؛ اما اکنون او با همسر خودش چه باید می کرد!؟



:: موضوعات مرتبط: قسمت 21-25 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 69
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 20 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

سپیده، پس از شنیدن اتفاقات آنروز، کمی آرامتر شده بود. آرش، میز غذا را جمع کرده بود و بر روی مبل، لم داده بود و روزنامه می خواند؛ سپیده نیز به او چشم دوخته بود و به حرفهای رامیس، گوش می داد. چقدر به نظرش اسمهای باران و شراره، آشنا می آمد! این دو اسم را کجا شنیده بود!؟... آهان! همان دو نفری بودند که وسط کلاس داستان نویسی، وارد کلاس شدند و .... باران، همان بود که به جز اول کلاس، تا انتها، حتی کلمه ای بر زبان نراند! اما این با آن آدم فعالی که رامیس از او تعریف می کرد، خیلی فرق داشت! سپیده نیز دلش می خواست، باران را ببیند و از شخصیت او سر در بیاورد! این افکار، مانع از آن شدند که سپیده، جریان دعوای رامیس و آمیتیس را بشنود، اما این مسئله آنقدرها هم مهم نبود! آمیتیس، دختر پرافاده ای بود که هیچگاه به سپیده، احترامی نمی گذاشت؛ اما باران به نظر آدم جالبی می آمد! برای سپیده در آن لحظات، باران شخصیتی مرموز و دوگانه بود! کمی شبیه آنچه رامیس تعریف کرده بود و کمی شبیه آنچه در کلاس داستان نویسی دیده بود؛ البته اینها دلیل نمی شد که او اجازه دهد، باران، رامیس را از او برباید! اما در عین حال، بدش نمی آمد، با باران نیز آشنا شود! شاید او هم می توانست دوست خوبی برایش باشد!

مکالمه تلفنی رامیس و سپیده که به پایان رسید، رامیس به تختخوابش رفت و به زیر پتو خزید. سپیده، هیچکدام از حرفهای آرامش بخشی را که او انتظار داشت، به او نزده بود! درواقع، سپیده به طرز عجیبی، ساکت بود! اصلاً به حرفهایش گوش داده بود؟! فردا صبح، کمی زودتر به دانشگاه می رفت، تا قبل از کلاس فیزیکش، او را ببیند؛ چرا سپیده، آنقدر عجیب رفتار کرده بود؟!... دیگر حوصله ای برای مرور درسهای آنروزش را نداشت! خوابیدن خیلی بهتر از درس خواندن بود! فردا با انرژی و حوصله بیشتری، به سراغ علم و دانش می رفت.

سپیده به کنار آرش رفت، هنوز با افکار خودش کلنجار می رفت:" آرش! یه کم بخز!" آرش، کمی بر روی مبل جا به جا شد و کامل بر ان دراز کشید و سرش را روی کوسن گذاشت و بازویش را برای سپیده دراز کرد تا سرش را بر روی آن بگذارد. هنگامیکه سپیده در آغوشش دراز کشید و سرش را بر روی بازوی او گذارد، آرش، ساعد دستش را بالا آورد و با آن بقیه روزنامه ای که به دست دیگرش بود را در دست گرفت و به خواندنش ادامه داد. سپیده، همانطور غرق در افکارش پرسید:" آرش!... چرا رامیس، یکیو که تازه امروز ملاقات کرده، بیشتر از من دوست داره!؟" آرش، روزنامه را پائین آورد و به سپیده نگاه کرد؛ پس قضیه این بود که سپیده را تا این حد عصبانی کرده بود! حالا او چکار می توانست بکند!؟ آن دو برای زمانی طولانی، رامیس را می شناختند و او در حل مشکلاتشان، کمکهای بسیاری کرده بود. آرش، همواره او را دوست و همراه خوبی برای سپیده دیده بود؛ اما این رفتاری که سپیده می گفت از رامیس بعید بود! رامیس، منطقی تر از این حرفها بود! به علاوه، سپیده هم دختر فوق العاده خوب و مهربانی بود، امکان نداشت، رامیس، کسی را به این راحتیها، جایگزین او کند. شاید سپیده، مسئله را اشتباه متوجه شده بود، آهی کشید و پرسید:" رامیس گفت که یکیو بیشتر از تو دوست داره؟!" سپیده نگاه سرزنش آمیزی به او کرد:" به نظرت رامیس، آدمیه که بیاد چنین حرفی بزنه!؟" پس درست حدس زده بود: سپیده از حرفهای رامیس، اشتباه برداشت کرده بود، اما اکنون چگونه باید این را به او می گفت که عصبانی نشود و جنجالی به پا نشود!؟ برای لحظاتی فکر کرد اما چیزی به ذهنش خطور نکرد! به طور کلی از عکس العمل سپیده، هراس داشت؛ پس از مدتی به آرامی گفت:" نمی دونم!" و دوباره روزنامه اش را بالا آورد و مشغول خواندن شد! سپیده از رفتار آرش، حرصش گرفته بود، با حالتی اعتراض گونه گفت:" آرش! دارم باهات حرف میزنما!" و چنگ انداخت و روزنامه را از دستان او بیرون کشید و به روی میز کنارشان انداخت. آرش کمی نگاهش کرد؛ بفرمائید، او هیچکاری انجام نداده بود که مبادا اشتباه نکند و در آخر هم، همه چیز، اشتباه از کار درآمده بود! چرا همیشه اوضاع همین بود!؟



:: موضوعات مرتبط: قسمت 21-25 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 70
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 20 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

موهایش را به درون کلاه حمامش فرو کرد تا خشک شوند؛حوصله سشوار کشیدن آنها را نداشت: گرسنه اش بود، قصد داشت به سپیده تلفن بزند و نگاهی بر روی جزوه های آنروز بیاندازد؛ دیگر وقتی برای رسیدگی به ظاهر خودش را نداشت؛ اهمیتی هم نداشت! بعد از انجام دادن اینکارها، قصد داشت ، بخوابد و تا فردا صبح، قرار نبود کسی قیافه اش را تحمل کند!

بعد از آنکه شامش را خورد، گوشیش را برداشت و به اتاق لباسش رفت. آمیتیس و رامیس، هنگامیکه درون اتاق خوابهایشان بودند، صداهایی را که از اتاق خوابهای دیگری می امد را به خوبی می شنیدند، اما زمانیکه یکی از آنها به درون اتاق لباسش می رفت، دیگری از اتاق خوابش، دیگر چیزی نمی شنید. هر دو در اتاق لباسشان، احساس می کردند که امنیت حریم خصوصیشان، بیشتر حفظ می شود و در آنجا، احساس آرامش و راحتی بیشتری می کردند. اکنون رامیس قصد داشت درباره باران با سپیده حرف بزند و به هیچ وجه، دلش نمی خواست آمیتیس، صدایش را بشنود یا چیزی در اینمورد بداند.

شماره سپیده را گرفت و گوشیش را بر روی اسپیکر گذاشت و بر روی مبل جلوی آینه اتاق لباسش نشست. بعد از شام، کمی انرژی گرفته بود و تصمیم گرفت، کمی سر و وضعش را سامان دهد و مشغول شانه زدن موهایش شد. پس از چند بوق، صدای سپیده در اتاق پیچید:" الو!"

- سلام، خوبی؟!

- سلام، مرسی، تو خوبی؟!

رامیس با آرامش جواب داد:" مرسی، خوبم!... آرش چطوره؟!" سپیده نگاهی از روی محبت به آرش انداخت که در طرف دیگر میز شام، مشغول خوردن غذایش بود:" آرشم خوبه! سلام می رسونه!" و آرش به رویش لبخند زد.

- سلام رسون و سلام کننده هر دو سلامت باشن!... چکار می کنی؟!

- داشتیم شام می خوردیم!

- عه!؟ پس من بعداً زنگ می زنم!

سپیده با مهربانی گفت:" نه، بگو عزیزم!... تو معمولاً این وقت شب زنگ نمی زنی!... چیزی شده!؟" رامیس، کمی احساس شرمندگی می کرد و فکر می کرد، مزاحم سپیده شده است:" ولش کن، بعداً هم می تونم برات بگم!... فردا کلاس داری!؟"

- آره، دارم، هفت و نیم صبح کلاس دارم!... بگو دیگه، اذیت نکن!... اینجوری کنجکاوم کردی، تا فردا همه ش باید فکر کنم تو چی می خواستی بگی!

رامیس، لبخندی زد؛ گاهی اوقات از این کنجکاوی مهارنشدنی سپیده، خوشش می آمد، احساسی که خودش، هیچگاه نداشت:" حالا شامتو بخور، من دوباره زنگ می زنم!" سپیده با بی تابی گفت:" دیگه شام هم نمی تونم بخورم!... بگو ببینم چی شده!" رامیس تسلیم شد، فقط نمی دانست چگونه شروع کند:" اووم!... راستش امروز با یکی تو کلاسمون دوست شدم! اسمش بارانه!... خیلی خانومه!... خیلی دوسش دارم!... اما یه سری اتفاقات افتاد که می ترسم دوستیشو از دست بدم!" واقعیت این بود که بعد از مکالمه خیالی ای که با سپیده تجسم کرده بود، دیگر از از دست دادن باران، نمی ترسید؛ اما خودش هم نمی دانست چرا دلش می خواهد در واقعیت هم، آن جملات آرامش بخش را از زبان سپیده  بشنود. سپیده لحظه ای تأمل کرد و بعد آرام پرسید:" می ترسی دوستیشو از دست بدی؟!" رامیس خیلی ساده جواب داد:" آره! آخه برام خیلی ارزشمنده!" سپیده ناراحت شده بود! رامیس هیچگاه از از دست دادن کسی نمی ترسید، حتی از از دست دادن سپیده! و چه معنایی داشت که دوستی با باران، برایش خیلی ارزشمند بود!؟  مگر دوستی با سپیده برایش ارزشمند نبود؟! این دخترک باران، چه ویژگی خاصی داشت که رامیس او را به همه ترجیح می داد!؟:" چه جور دختریه این باران؟!" رامیس، متوجه ناراحتی و دلخوری خفیفی که در صدای سپیده وجود داشت، نشد؛ تنها مضمون سؤال برایش مهم بود و اکنون تمام ذهنش درگیر آن بود که جواب را بیابد، بنابراین قسمت هشداردهنده تن صدای سپیده را از دست داد:" اووم!... خب، خیلی مهربونه!... خیلی هم فهمیده س!... باانصافه!... شجاعه!... طرف حقو می گیره!... " سپیده اجازه نداد ادامه دهد:" تو یه روز، اینهمه چیزو از کجا فهمیدی؟!" چرا واقعا رامیس، دلخوری صدای سپیده را نمی شنید!؟ چرا گاهی ذهنش، تنها در یک بعد، کار می کرد و اطلاعات دیگر را تنها ذخیره می کرد!؟ با همان آرامشش جواب داد:" گفتم که، امروز یه سری اتفاقات تو کلاسمون افتاد!... قبلشم حس خوبی بهش داشتم، ولی اون اتفاقات موجب شد، بفهمم که چقد ماهه!" رامیس، چهره سپیده را نمی دید، اما آرش با نگرانی، به سپیده چشم دوخته بود که لحظه به لحظه، عصبانی تر می شد. او به خوبی می دانست که این حالت همسرش، عاقبت خوبی ندارد! او نیز دیگر شام نمی خورد و با خودش در کشمکش بود که برخیزد و گوشی را از سپیده بگیرد و از رامیس بپرسد، قضیه چیست و جریان را به گونه ای سر و سامان دهد، یا صبر کند تا سپیده، مکالمه اش تمام شود و خودش همه چیز را برایش تعریف کند! از هر دوی این حالتها و عصبانیت سپیده که در هر کدام به شکلی، قسمتی از آنها بود، می ترسید. اما رامیس، غافل از همه اینها، با آرامش و آسودگی خیال، در حال دامن زدن به حس حسادت و عصبانیت سپیده بود:" راستش باید همه چیزو جزء به جزء برات تعریف کنم تا متوجه شی!... امروز بعد از ظهر، به خاطرش با آمیتیس، دعوام شد، برا همین زنگ زدم به تو، تا باهات حرف بزنم، اما سر کلاس بودی!..." سپیده، تقریباً به نقطه انفجار رسیده بود، با حالتی بهت زده پرسید:" به خاطرش با آمیتیس، دعوا کردی؟!"

- آره! می دونی که... آمیتیس، بعضی وقتا خیلی غیرمنطقیه!

در اکثر مواقع، سپیده با رامیس موافق بود که آمیتیس بسیار غیر منطقی، ازخودراضی و پرافاده است! آخر آمیتیس، سپیده را یک آدم سطح پائین بدبخت می دانست که پسری بسیار بالاتر از خودش را تور کرده بود! و برایش احترام چندانی قائل نبود!اما استثناءً این دفعه که رقیبی برای دوستی عمیق و عاشقانه اش با رامیس، پیدا شده بود، سپیده فکر می کرد که احتمالاً...، نه،... یقیناً حق با آمیتیس بود!

در آن لحظات، سپیده به شدت تمایل داشت، باران را از چشم رامیس بیاندازد و رامیسش را تمام و کمال پس بگیرد، اما چگونه!؟ باید راه حلی پیدا می کرد. سعی کرد خونسردیش را حفظ کند و قدم به قدم جلو برود. آرش، عصبانیت را در چهره او می دید و متحیر بود او چگونه صدایش را کنترل می کند:" خب، تعریف کن ببینم؛ امروز چه اتفاقایی افتاده!؟" و رامیس بی خبر از همه جا، شروع به بازگو کردن ماجرا کرد!



:: موضوعات مرتبط: قسمت 21-25 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 76
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 20 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

در حالیکه در مسیر دو میان درختان به آهستگی می دوید، در افکار خودش غرق بود. مکالمه ای که احیاناً دو ساعت دیگر با سپیده داشت را در ذهنش، تصور می کرد:

سپیده از او می پرسید:" حالت چطوره؟!" و او جواب می داد:" اعصابم خرابه!" و سپیده می پرسید:" چرا عزیزم؟!" و او جریان آنروز را از ابتدا تا انتها برایش تعریف می کرد؛ از همان لحظه اولی که باران، توجهش را جلب کرده بود تا همین چند دقیقه پیش که آمیتیس، اعصابش را خراب کرده بود؛ و بعد به سپیده می گفت:" نمی فهمم چکار کنم!... به باران همه چیزو بگم یا یه راهی پیدا کنیم ازش مخفیش کنیم؟!" و سپیده هم با مهربانی جوابش می داد:" یادته من و آرش، اوایل زندگی، دعوامون شده بود؟!... اگه از همون اول همه چیزو بهش گفته بودم و خواسته هامو براش مشخص کرده بودم، اصلاً اینقد دعوا نمی کردیم!... معلومه که باید به باران همه چیزو بگی!... اینطوری که تو ازش تعریف می کنی، آدم فهمیده ای به نظر میاد! درک می کنه!... اگرم نکرد، معلوم میشه، اونقدرام که تو فکر می کردی، آدم عاقل و خوبی نیس و ارزش چندانی نداره!... حدأقل تکلیفت معلوم می شه و اینقدر تو فکر و خیال و اضطراب زندگی نمی کنی!" رامیس می اندیشید که عاشق سپیده است، حتی در تصورات و فکر و خیالش!... زمانیکه بعد از یک و نیم ساعت دویدن، به اتاقش برگشت تا دوش بگیرد، اعصابش آرام شده بود و احساس سبکی می کرد. هنوز هم تصمیم داشت به سپیده زنگ بزند، اما تصمیمش را نیز گرفته بود؛ فردا صبح، اولین کاری که می کرد، این بود که همه چیز را به باران می گفت.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 21-25 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 66
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 20 ارديبهشت 1396 | نظرات ()