نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

ماهان نفس عمیقی کشید. طی این سالها، کمتر اتفاق افتاده بود که با مسروره دعوا کند. آزردن مسروره، برایش دردناک بود؛ تحمل نگاه خشمگینش را نیز نداشت؛ نگاهش را از پنجره به باغ بیرون از اتاقش دوخت که برگ درختهایش به رنگ زرد و نارنجی و سبز درآمده بودند؛ سعی کرد مسئله را کم اهمیت جلوه دهد، تا از فشار آن بر روی مسروره نیز بکاهد:" حالا مگه چی شده که اینطور شلوغش کردی؟!" صدای خونسرد و بی تفاوت ماهان، بیشتر از قبل، مسروره را آزرد. چرا ماهان، حرفها و نگرانیهای او را بی اهمیت جلوه می داد!؟ چرا هیچگاه به اندازه کافی به او احترام نمی گذاشت!؟ صدایش خشن شده بود و از شدت عصبانیت می لرزید:" چیز خاصی نشده! فقط مثل همیشه، تو با خودخواهی تمام، برای بقیه تصمیم گرفتی!... اصلاً فکر کردی خود رامیس، دلش می خواد این شرکت لعنتیو براش بزنی یا نه!؟... هیچ به این فکر کردی این بچه، بعد از مصیبتی که پشت سر گذاشته، تازه داره به زندگی بر می گرده!؟ همینکه دوباره درسو شروع کرده، جای شکرش باقیه؛ شاید تحمل درس و کارو با هم نداشته باشه!؟ اونم یه شرکت بزرگ، که تو روش سرمایه گذاری کنی! هیچوقت دقت کردی، برآورده کردن خواسته های تو، چه فشاری به بچه ها تحمیل می کنه و اونا چقدر سخت تلاش می کنن که تو همیشه راضی باشی!؟... اگه رامیسم دوباره از پادرباید، من همه شو از چشم تو می بینم!" ماهان متحیر به مسروره چشم دوخته بود. باور آنچه که می شنید برایش سخت بود. او همه تلاشش را می کرد تا رامیس، بتواند به زندگی ای بازگردد که شایستگی اش را داشت و به خاطر یک سلسله از اتفاقات ناخواسته و ناخوشایند، از آن بازمانده بود؛ و اکنون، مسروره به خاطر همین تلاش او، او را سرزنش می کرد!؟ باورش نمی شد که این زن، همان همسر همواره مهربان و فهمیده او باشد! چه بلایی بر سرش آمده بود!؟ نفس عمیقی کشید و سعی کرد کنترل اعصابش را از دست ندهد؛ اما کنترل کردن نگاه خشمگینش، کار راحتی نبود! با خشم توفنده ای به مسروره چشم دوخته بود و سعی می کرد صدایش آرام باشد، اما حالت نگاهش، او را موجودی سلطه گر جلوه می داد:" خودم می دونم دارم چکار می کنم!... به رامیس هم بگو، زودتر برنامه شو آماده کنه و بعداً بهم بدتش!... من دانشگاه کار دارم!" و پرونده را از زیر دست مسروره که هنوز دستش را با عصبانیت بر آن می فشرد، بیرون کشید و به سمت اتاق لباسش به راه افتاد. در نیمه راه ناگهان ایستاد و به سمت مسروره چرخید:" راستی، شب مهمون داریم!... برای شام یکی از اساتید فوق العاده رامیسو دعوت کردم. می خوام ازش بخوام، تو زدن شرکت و اداره اون به رامیس، کمک کنه؛ برای شب تدارک ببینین!" مسروره از اینکه ماهان او را کاملاً نادیده گرفته بود، تا سرحد جنون، عصبانی بود، با خشم غرید:" دارم باهات حرف می زنم!" ماهان نیم نگاهی به او انداخت و با خونسردی گفت:" حرف نمی زنی! داری دعوا می کنی!... و من وقتی برای دعوا و جاروجنجال الکی ندارم!"

- تو هیچوقت برای من وقت نداری!

ماهان برای لحظه ای در سکوت، نگاهش کرد، اندیشید:" امروز اصلاً خودش نیست!... سر میز صبحانه حالش خوب بود! چش شد یه دفعه ای!؟" و برای اینکه دعوا را خاتمه دهد، دوباره به سمت اتاق لباسش به راه افتاد، تا هرچه زودتر خانه را ترک کند. احتمالاً مسروره، خودش حالش خوب می شد! صدای غیض مانند مسروره را از پشت سرش شنید:" مهمون توئه! خودتم فکری به حالش بکن!... من شاید اصلاً امشب دیر برگردم خونه!" ماهان با خشم به سمت مسروره برگشت، چرا هرچه او بیشتر صبر می کرد و کوتاه می آمد، مسروره بدتر می کرد!؟ غرید:" امشب سر ساعت شش باید خونه باشی! فهمیدی؟!... اجازه نمی دم، سر یه دعوای احمقانه، آبروی منو ببری!" و با عصبانیت به سمت آشپزخانه رفت، تا دستورهای لازم را برای شام و پذیرایی آنشب، به آشپزشان بدهد!

مسروره چند لحظه ای را درون اتاق کار ماهان، مبهوت ایستاد؛ از شدت عصبانیت می لرزید و توان حرکت کردن نداشت! دو کلمه را مداوم با حرص و دلخوری، درون ذهنش تکرار می کرد:" دعوای احمقانه!" انگار ذهنش بر روی این دو کلمه، قفل شده بود؛ و بعد ذهنش ناگهان دوباره به جریان افتاد:" فکر می کنه من احمقم و همه نظرات و افکار و رفتارم احمقانه س!" با این فکر از پا درآمد؛ بر روی زمین زانو زد و سرش را در میان دستهایش گرفت و به تلخی گریست.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 36-40 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 69
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 24 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

تحمل هرکسی هم حدی دارد؛ و سالها صبوری و تحمل کردن، فشار خارق العاده ای را بر مسروره، تحمیل کرده بود. نیم خیز شد و با خشونت، پرونده جلوی ماهان را بست و دستش را بر روی آن، ثابت و محکم، باقی گذاشت و با عصبانیت به چشمهای متحیر همسرش، چشم دوخت:" منم می دونم که این پرونده لعنتی از من برات مهمتره!... من هیچوقت کمترین ارزشی برات نداشتم!... اما خوشبختانه نمی خوام در مورد خودم باهات حرف بزنم که مثل همیشه به نادیده گرفتنم ادامه بدی!... می خوام در مورد بچه ها، باهات حرف بزنم و بهتره که جدیش بگیری!" ماهان از اینکه مسروره، تمرکزش را برهم زده بود، عصبانی بود؛ از شیوه رفتاری توهین آمیز دور از انتظارش، عصبانی تر بود؛ اما هیچ چیز به اندازه حرفهای مسروره، او را آزرده و عصبانی نکرده بود! این پرونده برایش مهمتر از مسروره بود؟! مسروره کمترین ارزشی برایش نداشت؟! او همواره مسروره را نادیده گرفته بود!؟ چه تصورات احمقانه و عجیبی که به ذهن این زنها خطور نمی کرد! همه این سالها ماهان تنها به عشق مسروره و برای رفاه او، با همه وجود کار کرده بود. حتی قسمت اعظم عشق او به بچه ها، از عشق او به مسروره نشأت می گرفت؛ و اکنون، مسروره تمام عشق و تلاش و شایستگی او را با بی انصافی و بی رحمی تمام، زیرسؤال می برد؛ این واقعاً قابل تحمل نبود!



:: موضوعات مرتبط: قسمت 36-40 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 73
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 24 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

بر روی صندلی روبروی میز کار ماهان نشست و به او که کاملاً بی توجه به او، مشغول کارش بود، خیره شد. برای شروع گفتگو، دلهره داشت؛ می دانست که به احتمال زیاد، ماهان عصبانی می شود و کارشان به دعوا می کشد. چند باری خشم ماهان را هنگامیکه بر روی کارش تمرکز کرده بود و مسروره سعی کرده بود با او حرف بزند، چشیده بود. همه شهامتش را جمع کرد. همیشه شروع کردن هر کاری از ادامه دادن آن سخت تر است و مسروره خیلی خوب، این را می دانست. او هرگز از دعوا و تنش خوشش نمی آمد و همه این سالها، تنها به همین دلیل، همواره کوتاه آمده بود و سکوت کرده بود؛ اما... فکر می کرد اوضاع بچه ها، با تصمیمات اشتباه ماهان، وخیم و وخیمتر می شود؛ بنابراین باید این دعوا را به جان می خرید. لب پائینش را گزید و دستهایش را مشت کرد تا همه انرژیش را به کمک فرا خواند:" ماهان!... ما باید با هم حرف بزنیم!" صدای مسروره، آرام بود؛ و ماهان حتی آنرا نشنید. آنقدر غرق کارش بود که حضور همسرش را حس نمی کرد، اما مسروره که اینرا نمی دانست! او تصور کرد که ماهان، مثل همیشه او را نادیده می گیرد؛ و این فکر به شدت او را آزرد و کمی عصبانی کرد؛ صدایش را بلندتر کرد، اینبار خشم خفیفی نیز در صدایش، پنهان شده بود:" ماهان!... گفتم ما باید با هم حرف بزنیم!" ایندفعه، ماهان صدای مسروره را شنید؛ بریده شدن رشته افکار و تمرکزش، برایش سخت و دردناک بود؛ و این مسئله کمی عصبانیش کرد. سرش را بلند کرد و مسروره را دید، اما بی آنکه منظوری داشته باشد و یا حتی خودش متوجه این مسئله باشد، لحنش تند و آزاردهنده بود:" چی می گی؟!" مسروره لحظه به لحظه، آزرده تر و عصبانی تر می شد، چرا او همیشه باید، توجه شوهرش را گدایی می کرد!؟ صدای او هم در جواب، تند و آزاردهنده بود:" گفتم باید حرف بزنیم!" ماهان، برای لحظاتی نگاهش کرد؛ تعداد دفعاتی که مسروره، در زندگی مشترکشان، تندی کرده بود، بسیار نادر بود. ماهان اینرا حس می کرد که مسئله مهمی پیش آمده که مسروره را برانگیخته است؛ اما ذهنش هنوز درگیر پرونده اش بود و به شدت تمایل داشت، به کار بر روی پرونده اش برگردد. لحظه ای خیره به مسروره نگاه کرد و اینبار آرامتر، اما آمرانه گفت:" باشه، بعداً حرف می زنیم!" و سرش را به روی پرونده اش برگرداند.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 36-40 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 79
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 24 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

مسروره با این طرز فکر، که ماهان هرگز به حرف او گوش نمی دهد و تنها خواسته ها و خودخواهیهایش برایش مهم است، وارد اتاق او شد. او از همان ابتدای ازدواجشان، کم کم به این مسئله یقین پیدا کرده بود، اما همیشه کوتاه آمده بود، به این امید که همه چیز بهبود یابد؛ اما اکنون، دیگر قصد کوتاه آمدن نداشت. برای یکبار هم که شده، در تمام طول زندگی مشترکشان، ماهان باید به حرفهای او گوش می داد و به صلاح بچه ها، عمل می کرد. مسروره حاضر بود، برای صلاح و مصلحت بچه هایش، با شوهرش بجنگد و این کوتاه آمدنها را کنار بگذارد.

وارد اتاق کار ماهان که شد، ماهان برای لحظه ای به او نگاه کرد و بعد دوباره مشغول پرونده ای شد که بر روی آن کار می کرد. ذهنش، به شدت درگیر مسائل پرونده بود و تقریباً اصلاً متوجه حضور مسروره، درون اتاقش نشد، اگرچه با چشمهایش او را به وضوح دیده بود! در آن لحظات، او هیچ درک مشخصی از محیط پیرامونش نداشت؛ به شدت بر روی پرونده اش تمرکز کرده بود و دنیایش را تنها همان پرونده تشکیل می داد. مسروره برای لحظاتی به ماهان خیره شد. او این رفتار ماهان را بارها و بارها، تجربه کرده بود؛ همه آن زمانهایی که دلش می خواست در مورد مطلبی با شوهرش حرف بزند، درد دل کند یا نظرش را راجع به مطلبی به او بگوید؛ اما ماهان، همواره او را کاملاً نادیده گرفته بود؛ انگار که اصلاً مسروره، وجود خارجی نداشت! ابتدای ازدواجشان، این مسئله به شدت قلب مسروره را می شکست و او به اتاق خوابشان پناه می برد و ساعتها گریه می کرد؛ ماهان نیز یا این مسئله را نفهمیده بود یا به آن اهمیت نداده بود و به روی خودش نیاورده بود. نتیجه آن شده بود که مسروره نیز علاقه اش را به ماهان، کم کم از دست داده بود و رفتارهای او برایش کم اهمیت و سرانجام بی اهمیت شده بود. اکنون دیگر، بی توجهی ماهان، او را آنقدرها نمی آزرد. مسروره به ندرت به اتاق کار ماهان می رفت و اگر هم به آنجا می رفت و ماهان بی توجه به او، به کارش ادامه می داد، مسروره نیز پس از گشت کوتاهی درون اتاق او و جابجاکردن چند تا از کتابها یا وسایل او، سرانجام بی سروصدا از اتاق او خارج می شد، در حالیکه قلبش از قبل نیز تهی تر گشته بود. اما ایندفعه قصد داشت، حرفش را بزند و به ماهان نیز اجازه نمی داد که او را نادیده بگیرد.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 36-40 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 77
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 24 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

مسروره، دو تقه به در اتاق کار ماهان زد و بعد از شنیدن صدای مردانه اش که " بفرمائید " را به گوش می رساند، وارد اتاقش شد. ماهان، پشت میز کارش، سرگرم پرونده ای سبز رنگ بود. برای لحظه ای سرش را بالا آورد و به مسروره نگاه کرد. این دو هیچگاه آنقدرها، صمیمی نبودند. زندگی سرشار از مشغله کاریشان، وقت چندانی برای با هم بودنشان، به آنان نمی بخشید؛ و طی سالها، تنها به دو همخانه، تبدیل شده بودند. مسروره حتی مطمئن نبود که ماهان، از ابتدا هم عاشق او شده باشد؛ او می اندیشید که احتمالاً ماهان، مانند هر مرد دیگری، به همسری نیاز داشته و از آنجا که بسیار جاه طلب و عاشق قدرت نمایی می بوده است، مسروره را که از لحاظ شغلی و موقعیت اجتماعی و خانوادگی، جایگاه بالایی می داشته است را انتخاب نموده بود؛ مسروره نیز همچون دیگر ملک و املاک و موقعیتهای ماهان، تنها برای درخشش بیشتر او، مورد استفاده قرار گرفته بود. در طی سالهای ازدواجشان، مسروره بارها و بارها، به این اندیشیده بود که ای کاش به امید اینکه بچه، مهر و محبت بیشتری را به زندگی آنها ببخشد، تسلیم خواسته ماهان نشده بود و همان سال اول، بچه دار نشده بود. بچه ها، نه تنها به دلیل مهر مادری اش، او را پایبند این زندگی تهی کرده بودند، بلکه به او احساس گناه نیز می بخشیدند: او با ازدواجش، خودش را بدبخت کرده بود و با بچه دار شدنش، بچه ها را نیز در بدبختی خودش، شریک ساخته بود؛ آنها هم برای ماهان، چون متعلقاتش بودند و او همیشه، تنها برای درخشیدن و در نظر دیگران جلوه کردن بیشتر، از آنها استفاده می کرد. بچه ها، هیچگاه مهر پدری چندانی از او ندیده بودند، حتی آنزمانی که رامیس، تا سر حد مرگ، افسرده شده بود، ماهان، تنها برای آبرو و غرورش می جنگید.

مسروره می اندیشید که شاید خودش مستحق این بدبختی بوده باشد، چرا که با زرق و برق و جاه و مقام و موقعیت ماهان، خودش را فریب داده بود و تحسین ظاهر زندگی او را برای خودش، عشق تفسیر کرده بود، اما... بچه ها مسلماً مستحق این کشمکش دائمی برای به دست آوردن محبت پدری که جز ظاهر زندگی را نمی دید، نبودند.

مسروره، واقعاً دلش نمی خواست بار دیگر اجازه دهد که ماهان، با بچه هایش همچون عروسکهای خیمه شب بازی، رفتار کند. او قصد داشت به خاطر هر دوی آنها، اینبار با ماهان بجنگد.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 36-40 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 87
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 24 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

بعد از صبحانه، رامیس به اتاقش رفت تا برنامه ای برای درس خواندنش، تنظیم کند. برنامه کلاسیش را بر روی میز، جلویش قرار داد و به آن خیره شد! کاملاً گیج شده بود! حتی نمی دانست درسهایی که باید بخواند، شامل چه سرفصلهایی است و چقدر برای مطالعه هرکدام وقت لازم دارد! اکنون چگونه باید این مسئله را به پدرش می گفت، در حالیکه به او قول داده بود، تلاشش را بکند!؟ اصلاً دلش نمی خواست پدرش فکر کند، او بهانه می آورد و قصد دارد از زیر بار مسئولیت، شانه خالی کند. همچنان گیج و سردرگم، به برنامه کلاسیش زل زده بود که صدای تقه زدن به در اتاقش، سرش را به سمت در برگرداند:" بفرمائید تو!" مادرش بود، با لبخندی مهربانانه بر لبش:" چکار می کنی!؟" رامیس، پشت گردنش را خاراند:" سعی می کنم از برنامه کلاسیم سر در بیارم!" لبخندی شرمگینانه به روی مادرش زد و ادامه داد:" حتی نمی دونم، این درسا چه محتوایی دارن که بدونم چقدر زمان برا خوندنشون، لازم دارم!" مسروره جلو رفت و دستهایش را دور شانه های رامیس، حلقه کرد:" واقعاً دلت می خواد اینکارو بکنی!؟" رامیس سرش را بالا آورد و به چهره مادرش که بالای سرش قرار گرفته بود، نگاه کرد؛ به خوبی می دانست که می تواند با مادرش، بسیار راحتتر از پدرش صحبت کند. لبخند تلخ کمرنگی زد که کاملاً ناچار بودنش را بیان می کرد:" مامان! می دونی که برای بابا این مسئله خیلی مهمه!" مادرش سرش را نوازش کرد:" من با بابات حرف می زنم! فقط می خوام مطمئن شم، خودت چی می خوای!" رامیس، دلش می خواست به مادرش بگوید که آزادیش را می خواهد و اینکه دوست دارد وقتش را با دوستانش بگذراند، حتی اگر اینکار، اتلاف وقت محض بود؛ اما مطمئن بود که این طرز فکر، حتی از جانب مادرش نیز معقولانه نبود! بنابراین به آرامی گفت:" دلم نمی خواد هیچکدوم شماها رو ناراحت کنم!... اما نمی دونم واقعاً چکار باید بکنم!"

- دلت این شرکتو می خواد!؟

دل به دریا زد و قسمتی از حرف دلش را بر زبان آورد:" نمی دونم مامان!... من هنوز حتی برای بعد از فارغ التحصیل شدنم هم، برنامه ای ندارم، چه برسه به الآن!... دلم نمی خواد اینقدر سریع حرکت کنم!" مادرش در حالیکه موهایش را نوازش می کرد، متفکرانه گفت:" می فهمم!" و سرش را بوسید و مهربانانه به رویش لبخند زد:" من با بابات حرف می زنم!" رامیس نیز با مهربانی به روی مادرش لبخند زد:" مرسی مامان!" اما امیدی نداشت که پدرش، به حرف مادرش گوش بدهد؛ در طول زندگیشان، این اتفاق، کمتر رخ داده بود!



:: موضوعات مرتبط: قسمت 31-35 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 74
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 23 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

" یه نگاه به خواهرت بنداز! آمیتیس، یه دکتر و استاد موفقه! و من واقعاً تحسینش می کنم!... داره برای دوره تخصصش هم آماده می شه!..." اینها زیباترین جملاتی بود که بعد از مدتها، آمیتیس شنیده بود و اکنون درون ذهنش، مداوم آنها را تکرار می کرد. چه عالی که از نظر پدرشان، او بر رامیس، برتری داشت! خب، این دیدگاه، کاملاً منصفانه و عادلانه و واقع بینانه بود! همه چیز آمیتیس بر رامیس، برتری داشت و انگار پدرشان نیز اینرا می دانست! تنها نکته غیرعادلانه این بود که پدرشان، وقت و توجه و انرژی و پولش را هدر می داد که عقب افتادگیهای رامیس را جبران کند. اگر او همه این سرمایه ها را صرف آمیتیس می کرد، نتیجه های شگفت انگیزی را به دست می آوردند! شاید بهتر بود، آمیتیس راهی می یافت که بتواند غیرمستقیم، این مسئله را به پدرشان گوشزد کند و همه چیز را با هم در مسیر درست قرار دهند! رامیس، اشتباهات زیادی می کرد، اما آمیتیس نیز باید کاملاً محتاطانه عمل می کرد. بالأخره پدرشان، پدر رامیس، نیز بود و کاملاً مشخص بود که رامیس را نیز با وجود همه کمبودها و شکستهایش، دوست داشت و برایش از هیچکاری دریغ نمی کرد.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 31-35 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 60
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 23 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

رامیس، به دنبال راهی می گشت تا بتواند حدأقل، زمان شروع به کار شرکت را به تأخیر اندازد؛ اما از چه طریقی می توانست پدرش را متقاعد کند!؟ فکری به ذهنش نمی رسید، جز اینکه ناتوانی خودش را در آن برهه زمانی،  به پدرش یادآوری کند. سعی کرد لحنش کاملاً آرام و محترمانه باشد:" مرسی بابا!... اما من الآن آمادگیشو ندارم!... من هنوز هیچی بلد نیستم، به علاوه مدیریت یه شرکت، خودش مهارت خاصی می خواد که من از اونم سردرنمیارم!... بهتر نیست بذاریم برا چند سال دیگه که توانایی و دانش من، بیشتر شده باشه!؟" ماهان، صبورانه به حرفهای رامیس، گوش می داد و به او چشم دوخته بود. او نیز کاملاً آرام و محترمانه، جواب دخترش را داد:" منم می دونم تو هنوز آمادگیشو نداری! فکر می کنی بعد از اینهمه سال، اداره کردن یه کارخونه بزرگ، خارج از کشور و یه کارخونه، داخل کشور و اداره کردن یه دانشگاه بزرگ با اینهمه رشته و کارمند و دانشجو، خودم نمی فهمم اداره کردن حتی یه محل کار کوچیک، تا چه حد به مهارت و دانش و برنامه ریزی و پشتکار نیاز داره!؟..." رامیس، احساس شرمندگی کرد؛ از ابتدا هم اصلاً قصد نداشت، قدرت درک و تشخیص پدرش را زیرسؤال ببرد؛ او به خوبی می دانست که پدرش همواره، همه چیز را اصولی انجام می دهد، فقط به خودش اطمینان نداشت و علاوه بر این، اصلاً علاقه ای به تأسیس یک شرکت و اداره آن نداشت؛ درواقع اصلاً برنامه خاص و مشخصی حتی برای پس از تحصیلش نداشت و در حال حاضر، تنها به این می اندیشید که درسش را بخواند و روابطش را با اطرافیانش بهبود ببخشد؛ اما واقعاً نمی دانست چگونه اینها را با پدرش، مطرح کند و... اصلاً نمی دانست که پدرش می تواند این جنبه احساسی او را درک کند!؟ و... علاوه بر آن، با توجه به بی برنامه و بی هدف بودن او، چه قضاوتی راجع به او خواهد کرد!؟ تنها عکس العملی که توانست نسبت به حرفهای پدرش نشان دهد، این بود که سر به زیر اندازد و آهسته بگوید:" معذرت می خوام!" ماهان، مهربانانه نگاهش کرد و کمی به سمتش خم شد؛ اینبار محبت بیشتری در صدایش موج می زد:" ببین دخترم!... تو توی یه دوره خاص، شرایط ویژه ای داشتی!... این دوره، خیلی طول کشید و تو از هم سن و سالات، خیلی عقب موندی!... یه نگاه به خواهرت بنداز! آمیتیس، یه دکتر و استاد موفقه! و من واقعاً تحسینش می کنم!... داره برای دوره تخصصش هم آماده می شه؛ اما تو تازه شروع کردی!... باید سالهایی که از دستت رفته رو جبران کنی و خودت رو به هم سن و سالات برسونی! برای اینکار، نیاز داری، بعضی چیزا رو قربانی کنی و فقط به درس و کار بچسبی؛ می دونم سخته! اما تو از پسش برمیای!... منم می دونم هنوز آمادگی اداره کردن یه شرکتو نداری، برای همینم گفتم خودم با چند تا از وکلام و یکی از استادات، کمکت می کنیم؛ توی این مدت، علاوه بر کلاسای دانشگات، باید کلاسای مدیریت رو هم بری!... اینجوری کم کم راه میفتی!" رامیس، سرش را بلند کرده بود و به چشمهای پر مهر و محبت پدرش، چشم دوخته بود؛ هنوز هم از این قفس طلایی، اصلاً خوشش نمی آمد، اما توان نه گفتن به پدر مهربانش را نیز نداشت؛ نگاه مهربان پدرش، قدرت هرگونه مخالفتی را درون او ذوب می کرد و از بین می برد.سری به علامت تسلیم، تکان داد و به آرامی گفت:" چشم!... همه تلاشمو می کنم!"



:: موضوعات مرتبط: قسمت 31-35 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 66
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 23 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

آمیتیس برای لحظاتی، بهت زده به پدرشان و بعد به رامیس و دوباره به پدرشان، نگاه می کرد. ذهنش مطلقاً کار نمی کرد. برای لحظاتی همه دنیا، در سکوتی طولانی فرو رفته بود: آرام، خاموش، تاریک، مبهم و باورنکردنی! این دنیای منجمد شده آمیتیس، در آن لحظات بود. اما زندگی، در یک سکون گیج کننده، باقی نمی ماند. ذهن آمیتیس، ناگهان به سرعت شروع به کار کرد و همه چیز برایش دوباره درون ذهنش، تکرار شد؛ صدای پدرش را دوباره درون ذهنش می شنید:" خوبه!... چون می خوام برات یه شرکت بزنم و باید برای اداره کردنش، آماده باشی!... برای شروع کار، خودمو چند تا از وکلام، کمکت می کنیم. می خوام از یکی از استادای بخشتونم، بخوام که کمکت کنه..." و اکنون دیگر، بهتی در چهره آمیتیس دیده نمی شد؛ خشمی سوزان از چشمهایش، شعله می کشید و اکنون نگاهش به سمت خواهرش برگشته بود؛ خواهری که آنقدر به خودش شبیه بود که انگار خودش را درون آینه می دید؛ و البته که رامیس، خود آمیتیس نبود! آمیتیس، همواره بسیار مرتب و آراسته، با بهترین و شیکترین لباسها بود! رامیس نمی توانست تصویر او باشد! آمیتیس هرگز به اندازه او، شلخته و بی سلیقه و سهل انگار نبود! به همین دلیل آمیتیس، از اینکه خواهرش، تا این حد، شبیه او بود، متنفر بود! از اینکه دیگران بتوانند او را در شمایلی که خواهرش با آن، این طرف و آن طرف می رفت، تصور کنند، متنفر بود. اصلاً چرا آنها باید دوقلو می بودند!؟ چه خصلت مشترکی به غیر از ظاهرشان داشتند؟! چقدر این شباهت ظاهری، نفرت انگیز بود! در آن لحظات، آمیتیس، بلوز ساتن-ابریشم یاسی با دامن کوتاه بنفشی به تن داشت که بسیار شیک و ملیح، بر تنش می نشستند. لاک ناخنهای دست و پایش را یاسی رو به سفید زده بود و با طرح گل بنفشه، آنها را آراسته بود. موهایش را فرهای درشت داده بود و در حالیکه آنها را بر شانه هایش رها کرده بود، با نیم تاجی، آنها را آراسته بود؛ و کمال سلیقه او زمانی آشکار می شد که به کفشهایش، توجه می کردی؛ یک جفت کفش روباز ساتن یاسی رنگ پاشنه بلند، پوشیده بود که تیپ او را کامل و بی نقص می کرد. هرکس به او نگاه می کرد، شاهزاده خانمی باوقار و باشکوه را در مقابل خودش می دید؛ و... او مجبور بود، دیدن ظاهر ناراحت کننده خواهر دوقلویش را تحمل کند! رامیس، تی شرت و شلوار گشاد سفید رنگی به تن داشت و با یک جفت دمپایی راحتی سفید، درون خانه چرخ می زد! در حالیکه نهایت لطفی که به حال اطرافیانش می کرد، این بود که موهایش را شانه بزند و همه آنها را تاب دهد و بالای سرش با یک کلیپس، ثابت کند. آخر یک دختر تا چه حد می توانست شلخته باشد!؟... و ناگهان در همین لحظه، فکری مشمئزکننده، درون ذهن آمیتیس، زبانه کشید! دلیلش همین بود! دلیل اینکه پدرشان همیشه تا این حد به رامیس، توجه می کرد و او را به آمیتیس، ترجیح می داد، همین بود!... رامیس، خلق و خوی مردانه داشت؛ و پدرشان دلش یک پسر می خواست!... این رامیس بی عرضه شلخته، پس از سالها، تازه امسال، دانشگاه قبول شده بود؛ آنهم چه رشته ای! مهندسی نرم افزار کامپیوتر!... هه! رشته اش هم مردانه بود! و هنوز دو روز از دانشگاه رفتنش نگذشته بود که پدرشان تصمیم گرفته بود، برایش شرکت بزند! آنهم در حالیکه برای آمیتیس، تنها یک مطب کوچک زده بود، و به او قول داده بود اگر تخصص مغز و اعصابش را بگیرد، برایش یک بیمارستان بسازد. آمیتیس، همواره باید موفقیتهای بسیار بزرگی را به دست می آورد تا پدرش به او پاداش کوچکی می داد و... خواهر مردنمای او، هنوز حرکتی نکرده، پاداشی بزرگ را دریافت می کرد! آمیتیس، احساس می کرد از اعماق وجودش، از خواهرش متنفر است!



:: موضوعات مرتبط: قسمت 31-35 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 74
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 23 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

رامیس، ناگهان احساس کرد که آزادیش را به طور کامل از دست داده است! شرکت!؟... چه جور شرکتی؟!... اصلاً چه کسی گفته است که او می خواهد شرکت داشته باشد!؟... از همه اینها بدتر: او از ریاست، بدش می آمد!... و... اوه! خدای من! دیگر هیچوقت آزادی ای برای خودش نداشت! خوب می دانست که پدرش، با نمرات پائین، کنار نمی آمد، و اینرا نیز می دانست که مطمئناً سرمایه گذاری کلانی، برای شرکتی که قصد داشت بزند، می کرد و سود قابل توجهی را نیز انتظار داشت! پدرش، برای هیچ چیز به اندازه کار کردن، ارزش قائل نبود و این یعنی اینکه، برنامه کاری کشنده ای را برای رامیس، برنامه ریزی می کرد و اهمیتی نیز نمی داد که رامیس، اصلاً به اینکار علاقه ای دارد یا نه!... رامیس، متحیر بود که اصلاً پدرش به ذهنش خطور می کند که ممکن است رامیس هم به بعضی چیزها علاقه داشته باشد و از بعضی چیزها، بدش بیاید!؟ چرا پدرش همواره به جای او فکر می کرد، احساس می کرد و تصمیم می گرفت!؟... ای کاش پدرش، گاهی در نظر می گرفت که او نیز یک انسان است و احساس دارد و حق انتخاب دارد!

علاوه بر همه اینها، مسئله خواهرش نیز بود!... همان خواهری که همواره از توجه بیش از حد پدرشان به رامیس، به شدت عصبانی و ناراحت می شد و به رامیس حسادت می کرد و به همین دلیل، گاهی از رامیس انتقام می گرفت؛ و اکنون بهت زده، به او و پدرشان، نگاه می کرد و رامیس مطمئن بود که دیری نخواهد پائید که این بهت، تبدیل به خشم شود و ... خدایا! از آمیتیس چه کارها که برنمی آمد!



:: موضوعات مرتبط: قسمت 31-35 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 72
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 23 ارديبهشت 1396 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد